http://s5.picofile.com/file/8137458100/%D8%A7%D8%B1%D9%88.gif
مشق عشق
همه چیز از همه جا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ حاصل مطالعات ووبگردی های من است . به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد چینی نازک تنهایی من

پيوندها
نويسندگان

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 179
بازدید ماه : 912
بازدید کل : 59447
تعداد مطالب : 427
تعداد نظرات : 330
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


پنج شنبه 30 مرداد 1398 :: نويسنده : مهاجر

خدایا.....

یاریم کن نگاهم در افق این فضای مجازی..

"جز برای تو" نبیند وانگشتانم "جز برای تو"

کلیدی را فشار ندهند...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

چــ " تلــخ " است:

"علـآقه" ای کـ "عاנت" شوנ. . .!

"عـآנتی" کـ "باور" شـوנ. . .!

"باوری" کـ "خـاطره" شـوנ . . .!

و "خـآطره" ای کـ "נرנ" شـوـנ . .!!!!!!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

گیله مرد میگفت :

   آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه مدرکشان؛

        چرا که فاصله ی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد.

               مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد ، کاغذ پاره ای بیشتر نیست.

                          مهمترین نشانه ی درک بالاتر تواضع بیشتر است.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

هرزگي مختص به تن فروشي نيست

ربطي به جنسيت هم ندارد

همين كه از اعتماد كسي سوء استفاده كني هرزه اي

همين كه به دروغ بگويي دوستت دارم هرزه اي

همين كه خيانت كني هرزه اي

همين ك رفاقتت به هخاطر پول باشه هرزه اي

اگه ميخواي تن فروشي كني صاحب اختيار بدنتي

اما هرزگي نكن چون از احساس و ابروي ديگران بايد مايه بگذاري



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 3 ارديبهشت 1394 :: نويسنده : مهاجر

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟

بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام.

پیش از موعد!

گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.

دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،

روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.

اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،

زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،

نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،

و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم

و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 3 ارديبهشت 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

 

باز پنجره های ملکوت به بهانه ی دیگر گشوده شد

و چه عاشقانه می سراید : این الرجبیون ؟

چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد و ناز بنده می کشد

 

شب آرزوهاست باید دری برای مناجات وا شود

تا درد بی دوای گناهم دوا شود

باید کسی که نزد خدا دارابرو

وقت سحر به یاد دلم در دعا شود

شب آرزوهاست

بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید.

و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست.

بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزاید.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 25 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

من دخترم . . . !

پر از راز ...

هرگز مرا نخواهی دانست ...

هرگز سرچشمه ی اشک هایم را نخواهی یـافت ...

هرگز مرا نمیفهمی . . .

مگر از نسلم باشی . . .

مگر از جنسم باشی. . .

من از نسل لیلی ام ...

من از جنس شیرینم ...

در وجود مادری رشد کرده ام

و روزی کودکی در وجودم رشد خواهد کرد



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 24 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

کودکی خسته شده ام در لا به لاي آهنگ غمگين اين زندگي

بدون احساسي براي فردا

بدون خاطرات باراني

هر روز دلم را به بهانه اي ورق ميزنم

تا شسته شوم تا ارام شوم

آرام مثل كودكي

حالا كه بزرگ شده ايم دلتنگيم

اي كودكي سا يه ات را بفرست

اينجا آفتاب ما سايه ندارد

اينجا احساس , بوي گم شدن ميدهد

اينجا باران بوي سنگ و سيمان ميدهد

من بوي خاك باران خورده را می خواهم

کاش میدانستیم رویای بزرگ شدن خوب نبود

پس سايه ات را بفرست



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 11 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

آه...

دلم گرفته است از روزگاری که سیاهی فوج فوج دیده میشود قبل ها تن هر کسی یک تابستان داشت آن هم تابستان داغ بدن معشوقه و همسرش بود.

چه شده است مارا؟؟؟؟؟؟؟؟

تن هامان تابستان ها دیده اند....

هوس ها چشیده اند پرده ها دریده اند......

حیاها بریده اند......

دل ها شکسته اند و آبروها برده اند در دنیایی می اندیشیم و زندگی میکنیم و قدم بر میداریم که تفکر فروشی ارزشی کمتر از تن فروشی دارد به کجا خواهیم رسید با این طرز فکر؟

سر خیابان دختری را میبینم که لباس پسرانه پوشیده و فال میفروشد کمی جلو تر که میروم مادری کودکی بر دوش دنبال پول میگردد صدای ناله زنی می آید از دور گویی او روشی دیگر را برای خود دارد او با به گردن گرفتن شهوت یک مرد پول در می آورد جلو تر که میروم دختر های سر میدان به جای دیدن بلندای غیرت و آبرو و اندیشه مرد به بلندای شاسی ماشینش بسنده میکنند اینجا ان دنیای قدیم نیست نمک که خوردند نمک دان که هیچی صاحب نمک هم نابود خواهند کرد اینجا برای نفس کشیدن هم تاوان باید بدهی اینجا زمینی است که موج سواری زن در دریا جرم است اما موج رفتن زیر مردی که حیای تور را به تاراج میبرد امری عمومی است اینجا اکسیژنی را استشمام میکنم که انگار بوی الکل تا مغزم میرود در زمانی هستیم که مست نیستیم اما نوشه هایمان همه بوی سلامتی میدهند جایی هستیم که برای سلامتی هر کسی پوک میزنیم اما برای سلامتی بیماری فقر قدم از قدم بر نمیداریم جایی هستیم که زیاد بودن علم و تدبر که به چشم نمی اید صفر های موجودی حساب بانکی باید زیاد باشد پول حلال دیگر اهمیت ندارد... پول باشد....حلالش مهم نیست کجاست فرهادی که به یاد خم ابروی شیرین بیستون ها میکند کجاست مجنونی که خانه خدا رفت اما عشقش را از یاد نبرد اینجا معرکه است معرکه ای از هوس ها....شهوت ها......بی رحمی ها اینجا معنی عشق فاصله ای از چند وجب تا چند وجب زیر کمر است اینجا بوی نامردی میدهد دنیا اینگونه نیاموز به انسان هایت عشق واژه عظیمی است....که خیلی ها آن را نمیفهنمد براي فهمیدن عشق باید آدم بود.... چیزی که خیلی ها نیستند من دختری ساده ام شاخ نیستم... خاص نیستم.. داف نیستم.... من یک آدمم چیزی که خیلی ها نیستن ای دختری که در کنار من در کلاس مینشینی در کنار من در خیابان قدم بر میداری کنار من هستی و نفس میکشی و دختری که هنوز نمیشناسمت خواهرانه نصیحتت میکنم هیچ چیز ارزش حیا و حجب تورا ندارد مغرور باش چون اگر ساده بگیری زمانه دورت میزند و تو میمانی و سری بی کلاه از روزگار تا بخودت بیایی دیر میشود میشوی دختری فاحشه که انگشت نمای همه هست میشوی انگشت نمای همان پسرانی که ناشیانه پرده حیایت را دریدند گاهی باید مغرور بود....گاهی غرور واجب خداست فخر فروش باش اما تن فروش نباش تو گلی هستي در باغ زندگی و هر کسی لیاقت با تو بودن را ندارد من دخترم و به دختر بودنم افتخار میکنم من دخترم و سرشار از احساس من روزی عاشق میشوم عاشقی که چشمانم را میبندم و تنها در مسیر عشق قدم میدارم اما عاشق مردی خاص....مردی رویایی اما رویای من شاهزاده ای با اسب سفید نمی طلبد من هر چیز بخواهم شاهی بنام پدر در زیر پایم میریزد و هر چقدر احساس بخواهم ملکه ای چون مادر به من هدیه میدهد هر چقدر راحتی بخواهم در کاخی که خانه من است دارم من برای ادامه زندگی مردی میخواهم از جنس بلور رنگ طراوت که بوی پاکی بدهد که فقط خودم را بخواهد. خنده هایم...اخلاقم.... گفتارم....کردارم.... رفتارم و همه و همه ی من را بخواهد نه همان عشق چند وجب در چند وجبی که گفتم نه برجستگی های بدنم را آری قبول دارم نیاز است اما عشق پوشالی نیست که با چنین چیز هایی پر شد من عاشق چنین مردی میشویم در اصل هر دختری عاشق میشود اما عشق واقعی با چنین مردانی تجربه کنید مردان سرزمین من تنها نشانه مردانگی کافی نیست گاهی باید واقعا مرد بود مرررررررد



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

ﺗﻮ ﭘﺴﺮ:

ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺰ خوشکلی ﻭ ﻫﯿﮑﻞ ﻭ ...

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ ، ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﯽ،

ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺯ ﺫﺍﺕ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﯼ

ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺬﺕ،ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻥ،ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﺍﻧﯽ ...

ﺍﻣﺎ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﻔﻬﻤﯽ: ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺣُﺮﻣﺖ،ﻋﺸﻖ،ﻋﻼﻗﻪ،ﻣﺤﺒﺖ،ﺍﺣﺴﺎﺱ،ﺁﺭﺍﻣﺶ،ﺯﻥ.ﻣــﺎﺩﺭ ...

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻟﺬﺕ ﻫﺪﻑ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﯼ !

ﻭ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ:

ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺪ ،ﺗﻪ ﺭﯾﺶ ،ﻫﯿﮑﻞ ،ﻗﯿﺎﻓﻪ،ﭘﻮﻝ ،ﺷُﻬﺮﺕ !

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ !

ﺍﻣﺎ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ :

ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ،ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮ،ﻋﺸﻖ،ﭘﻨﺎﻩ،ﺍﻣﻦﯾﺖ، ﻣَﺮﺩ.ﭘــﺪﺭ ..

ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ، ﻭﻓﺎ، ﺩﺭﮎ ....

ﻭ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 5 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

همه به شما

می گویند:

سال خوبی داشته باشین

ولی من به شما می گویم:

" سال خوبی را برای خودتان خلق کنید "

به فکر اومدن روزای خوب نباشید! آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید…

روزهای خوب را باید ساخت

آرزو می کنم بهترین معمار سال جدید باشید…

نوروزتان مبارک



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 7 اسفند 1393 :: نويسنده : مهاجر

زندگی" باغی" است که با عشق "باقی" است.

"مشغول دل" باش نه " دل مشغول "،

بیشتر " غصه های ما " از " قصه های خیالی ماست "

پس بدان اگر " فرهاد " باشی همه چیز " شیرین " است

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سفیهی طلا رابا مس عوض کرد.

دلیلش را پرسیدند ،

در جواب پاسخ داد : چون رنگش سرختر بود! [

خدا کمکمان کن رنگ و لعابهای دنیا فریبمان ندهد ؛

که مبادا طلای عقبی را به مس دنیا بفروشیم



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 7 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

چه تکلیف سنگینی ست

بلا تکلیفی

وقتی نمیدانم دارمـت . . . .

یا . . . .

ندارمـت.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

آدمها می آیند...

گاهی در زندگی ات می مانند

گاهی در خاطره ات

آن ها كه در زندگی ات می مانند

همسفر می شوند

آن ها كه در خاطرت می مانند

كوله پشتیِ تمامِ تجربه ای برای سفر.....

گاهی تلخ

گاهی شیرین

گاهی با یادشان لبخند می زنی

گاهی یادشان لبخند از صورتت برمی دارد

اما تو....

لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت

حتی بگذار همسفر زندگی ات

بداند هرچه بود؛ هرچه گذشت

تو را محكم تر از همیشه و هرروز

برای كنار او قدم برداشتن ساخته است

آدمها می آیند....

و این آمدن باید رخ بدهد

تا تو بدانی آمدن را همه بلدند

این ماندن است كه هنر می خواهد.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

من یک دخترم

هرچقدرم که ادای محکم بودن را دربیاورم

هرچقدرم ک ادای مستقل بودن

و بگویم"ممنون خودم از پسش برمیام"

بازهم ته تهش به آن سینه پهن مردانه ات پناه میاورم 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

عاشقانه اي ساده...

مـن عـــاشــقــ مــردیــ ام

کــه بــوی مـــردانگـــیــ اش غــرور زنـــانـه ام را دیــــــوانه میــــکند

 

 

دلم حضور مردانه میخواهد

نه اینکه مرد باشد نه !

مردانه باشد.

حرفش . قولش . فکرش . نگاهش .

قلبش آنقدر مردانه که به توان تا بی نهایت دنیا به او اعتماد کرد.

تکیه کرد! ********



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 20 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

از پرهاى سوخته و خیمه هاى خاکستر، چهل روز مى گذرد؛ از شانه هاى بى تکیه گاه و چشم هاى به خون نشسته، از لحظاتى که سیلى مى وزید و صحرا در عطشى طولانى، ثانیه هایش را به مرگ مى بخشید. حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم. چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم. «اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى». از شام تا کربلا از کربلا تا شام، حکایت سرهاى جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند. من از روایت خونابه و خنجر مى آیم؛ از شعله هاى به دامن نشسته و فریادهاى بى یاورى. امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه هاى درختان روضه مى خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقى عظیم، پهنه زمین را مى بارند! رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانى همیشگى اند. پرواز ناگهان شما آتشى است که هرگز فرو نمى نشیند. زخم عاشورا همیشه تازه است پاییز را دیده اى، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین مى ریزد و سر و روى جهان را به زردى مى نشاند؟! اکنون دیرى است که پروانه هاى هاشمى مان را شعله هایى یزیدى، بر تپه هاى خاکستر فرو ریخته اند. دیرى است که گیسوان کودکى رقیه را بادهاى یغماگر، با خویش برده اند. زمین، پاییزش را از یاد مى برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز. سال ها مى گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانى آزاده را بر سینه مى کوبیم.

 

بشیر!

وقتى به مدینه النبى رسیدیم، مبادا کسى جلوى قافله اسراى کربلا، گوسفندى را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهاى بریده بر بالاى نى مى آید. نگذار هیچ لاله اى را در رثاى شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ هاى خونین و پاره اى که از هر سو مرا صدا مى زدند: «أخَىَّ اخَّى». اجازه نده کسى بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچه هاى کوفه و شام را از سر و روى زنان و کودکان عزادار نربوده است. این صورت هاى کبود و دست هاى سوخته، نیازى به گلاب افشانى ندارند؛ هنوز اربعین گل هایى که با تشنه کامى بر خاک و خون افتادند، نگذشته است.

بگو پاى برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانى که پاى پرآبله دارند. سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه هاى نامحرم و بیگانه بازگشته ایم. بگذار آسوده ات کنم بشیر! دل زینب علیهاالسلام براى خلوت مزار جدش پر مى کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیه السلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیه السلام را بر سر و روى خویش بنهد و گریه هاى فرو خورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.

 

الهی!تا دنیا ،دنیاست جانب دلم به سوی کربلاست.

الهی !اول دست دلم رابگیربه کنیزی زینب ببر،بعدپای ارادتم را به آستان شش گوشه حسین برسان  .

الهی!دستم بگیر زمینگیر دنیایت وزمین خورده نفسم  نشوم .

الهی!پای فکرم ،دلم،روحم رادر  راه حسین ثابت قدم بدار .

 

الهی! نفس سرکشم را به زنجیر اطاعتت بکش .

الهی!ضعیفم ،کوچکم،در این جمعه شب مهر دنیاولذات کاذبش  را از دلم برکن ومهربندگی بر پیشانیم بزن وبرای خودت انتخابم کن .

الهی!گم کرده راهم، دست کودک سرگردان نفسم رابگیر راه رانشانم بده .

یا ستار !هوای نفس فریبم داده ،مرا رسوای خلقت مکن .باران آمرزشت را بر سرم ببار .

الهی !به حق حسین پاکم کن و خاکم کن .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

من به قلبم افتخار می کنم

با آن بازی شد !

زخمی شد !

به آن خیانت شد !

سوخت و شکست !

اما به طریقی هنوز کار می کند . . . !



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دستــان گرمت را می بوسم...

چقدر دلـــتنـگ نوازش های مردانـه تـوام...

آغـــوش گرمــت چه پنــــاهگاه خوبی بود برایـم..

ای کــــــــاش...

تقدیر با مــن اینچنین نمی کرد

باورم نمـی شود که کنـــــارم نـیــستی...

با نبود تو خیلی چیزها یاد گرفتم

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..

بی صدا کنم تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ...نفس بکشم بدون تو...و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم...

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...

و بدون شانه هایت...!

یاد گرفته ام ...

که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ...

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...

که یاد نگر فته ام ...

که چگونه...!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...

خداحافظ ای همنشین همیشه

خــداحافـــظ ای داغ بر دل نشسته..

تــــــو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تــــــو را می سپارم به دل های خسته..

تــــــو را میسپارم به مینای مهتاب

تــــــو را می سپارم به دامان دریا..



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

 

 

گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده..

نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت..

آنجاست که با چشمانی خیس..

رو به آسمان میکنی و میگویی:

خــــــــدایا تنها تــــــو را دارم. .

تــــــــــــــــــــــنهایـــــــم مـــــــــــــگذار. . .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

گـاهـیـ وقـتـا دلـم فـقـط سـنـگـیـنـیـ نـگـاهـت رو مـیـخـواد

که زُل بـزنـی بـهـمـــ ـ

و مـ ـن بـه روی خـودمـ نـیـارمـــ

مـــن ســـزاوار ایـــن ” فراموشـــی ” نبـــودم …

همانطـــور کـــه تـــو , لایـــق ایـــن ” عشـــق ” نبـــودی



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

چه زخم هایی بر دلم خورد...

تا یاد گرفتم...

كه هیچ نوازشی...

بی درد نیست..



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

سالهــــــــــا دویده ام؛

با قلبـــــــــی معلق و پایـــی در هــــوا...

دیگــــر طــاقت رویاهــــایم تمــــــــــام شده است!

دلم؛ دلــــــــــم رسیدن می خواهــــــد...!!!

 

زندگی من تمامش خطای دید است!

مـن فقط تـو را می بینم

راستی یادم رفت بگم

دارم از نبودنت دق میکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

سلامتی تویی که رفتی و هیچوقت نفهمیدی

چه داغی رو دلم گذاشتی

سلامتی تویی که من شدم درد دلت

و تویی که شدی داغ دلم

سلامتی هرکی که مجبوره عشقشو رها کنه

که پروازشو تو اوج ببین.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 6 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

مشتها یمان را آماده کمک به تو خواهیم کرد

فقط زودتر بیا

اللهم عجل لولیک الفرج

شباهت عجیبی دارد

ندبه هایمان با نامه های کوفیان!

^السلام علیک یا حجه بن الحسن العسکری^

 

 

 

بهترین هدیه به امام زمان عج

ترک یک گناه است

آرزو نمی کنم که بیایی ،

آرزو می کنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاهت نباشد ،

چون همه می دانند که می آیی

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

مادر : ناله از درد مکن

آتشی را که در آن

زیسته ای سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو باش و

از این عشق سرافراز بمان



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 5 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که :

پـدر تنـها قهرمان بود…

عشـ♥ــق، تنـــها در آغوش مـــ♥ـــادر خلاصه میشد…

بالاتـــــرین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود …

بدتـرین دشمنانم، خواهـر و برادر های خودم بودند…

تنــها دردم، زانـو های زخمـی ام بودند…

تنـهـا چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود…

و معنای خداحافـــظ، تا فـــــــردا بود…!

بدینوسیله مـن رسما از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پـول بهتـر است،چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یکـــ درخت بلوط بزرگــــ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یکـــ چاله آبـــــــ بازی کنم و بادبادکـــــــ خود را در هـوا پـرواز دهم.

می خواهم به گذشتـه برگردم، وقتی هـــــمه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را، جدول ضربـــــ را و شعــرهای کودکانه را یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقــدر زیباست و همه راستگو و خـوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هــر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبـر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهــای ناراحت کننده، صورتحسـاب، جریـمه و …

می خواهم به نیروی لبخنـــد ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبـ♥ـت آمیز، به عدالتـــــــ، به صلــــح، به فرشتــــــگان، به بــــاران، و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، …

مال شما…

من رسما از بزرگسالی استعفا می دهم …

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 5 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

سکوت گورستان را میشنوی ؟؟

 دنیا ارزش دل شکستن را ندارد … .

میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ….

خاک آنتن نمیدهد که نمیدهد … .

بیخیال نداشته هایت بیخیال غصه هایت

بیخیال هرچه که خیالت را نا آرام میکند … .

امروز نفس کشیده ای ؟

پس خوش به حالت ، .

عمیق نفس بکش :

  عشق را ، زندگی را ، بودن را ، بچش ، ببین ، لمس کن .

و با تک تک سلولهایت لبخند بزن ….

 

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 5 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

درد و دل که میکنی ضعف هایت را،

دردهایت را میگذاری توی سینی و تعارف میکنی

تا هرکدامشان راکه میخواهند بردارند

تیز کنند،تیغ کنند و بکشند بر روحت ...

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد